سوار زمان

 

 

باغیست که از آن قدمی می گذریم


جوییست از تا به ازل تا به ابد می گذرد


وکنارش من و تو خاطره ای رهگذریم



هواییست مطبوع از سر دشت، می خورد بر شریان خلقت ما


تا نمانیم راکد بر مخمل آب



سفره ایست ازو سر بکنیم تا دم موسم باد


صبح رفتن تن به آبی بزنیم و بروبیم ته مانده آشفته ذهن


 


جرعه ایست که باید ببریم از تن رود درنگ


تشنه مانده گل سرخی به پس دیگر دشت


 


مانده راهیست که باید برویم


خاطری خواهد پُر یاس، تهی از وزن غبار


 


باید از پهن کویری گذریم


دلمان را به دلش پس بدهیم، شوره زارش ببریم با قطره اشک


 


آفتاب که بلغزد از سر سرو

 

 باغبان با سبدی می آید، میوه ها بر چیده ز انبان درخت


بوی سیبش چه هوا را پر کرد


پیشرو دروازه رفتن باز است


و من و تو چندیست که دیگر گذریم


باغ ماند و اینهمه تکرار من و ماندن ها



کاش رد پامان روید، نرمینه گیاهی با غنچه عشق!


 

ماه






ای ماه! ندیدمت که ماههاست


ای قرص شبچراغ! چه دیرچشمم به جمالت تر می شود


و چه زود قرصت به هلالی چادر کند

 



شبیست که با هلالت دیوارها درو کنم


چادر ز رویت رها کنم


و بمانم بر چشمهایت ستاره وار