صبح است٬ گلویی تازه کنم



دیر چندیست هوا مسموم است


شب پر از بی خوابی بوف


ریه ام می تپد از خاک غلیظی نمناک


نفسم حبس در شریانی مسلول


واژه زندگیم می گذرد در گذران


بوی حریقست کز تب کرده تنم می آید


من در این تَنگِ هوا پی یک تنگ بلور شب به شب می گردم


و سراغی نیست از گمشده ام


شاید افتاده براهی بر پس شب


چاره ای نیست! راه من می گذرد از وسط آدمها


می روم لابه لای اینهمه باروی بلند


شهر پر از باروت و فشنگ٬ پر ز فواره و رنگ


چاره ام نیست! من براهم مجبور


شفقیست از پس این منزل تار


تا فروماندن این جنگ و جدال


تا برون کردن تیره گیش با اجبار


چند صباحیست تحمل باید


گرچه سهو است ره نارفته


کوک کنم هجمه موسیقی ذهن


دل بر قفسی باز کنم


تا سَرِ مستِ سحر سر مست کنم


آب روانست٬ مشت کنم


صبح است٬ گلویی تازه کنم...



نظرات 2 + ارسال نظر
moj پنج‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:47 ق.ظ

migam mirz! ta dard nabashe mishe inghadr ghashang nevesht?! age nemishe, zoodtar she're "Moj" ro taa hanooz ahe deli hast va haali besoraay, ke vesaal nazdik ast!
eltemase do'a

وحید پنج‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 08:17 ب.ظ http://patroclus.persianblog.ir

صبر.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد