تنهایی


نگاهم کن چه سنگین بر قدمهایم


ببین سنگفرش کوچه می ساید به زیر بغض کفشانم


در این شب گلوگاه پر سایه


درندشتی تهی از آدم و خانه


مه آلوده


و وارفته به دالون تنهایی


نه مهتابی


نه شبتابی


صدای شب جیغ تن فرسا


و پروای سیاهیهای در پیشم


من اینجا خسته از رفتن


و در پس خس خس اشباح سرگردان


سرم سنگین از خواب ناکرده


گلویم خشک


و دستانم را ندانم بر کدامین شانه بگذارم


نه اینجا رفتنم جایز به این ره توی نا رفته


نه ماندن در میان اینهمه تشویش نادیده


نمی دانم که فریادم کدامین دوست می فهمد


در این تنهایی و راهی چنین  تاریک نمی خواهی مرا دیدن؟


نمی گیری سراغ من؟


که دستانم نه از ظلمت٬


که سستست از نادیدن گرمای دستانت...



نظرات 2 + ارسال نظر
رنگین کمان چهارشنبه 8 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:56 ب.ظ

همه می دانند که من و تو
از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می دانند
همه می دانند
باغ را دیدیم
سیب را چیدیم...

mokhalef پنج‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 08:43 ق.ظ

من معتادم به تنهایی‌ و شب را دوست می‌‌دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد