شب صد ساله



هراسانم به هر ضربی،


صدای کوبش پایی به چوبی سست می لرزاند تن نیم بند نازک دلگیر دستانم


و چشمانم به هر دخمه ای کوچک گمان و وهم دیو می دارد


هراسانم  به هر لرزیدن جنبنده ای کوچک


که شب چون زاغه ای متروک و بی جان است


و چون سحرگاهان برون آید٬ طلوعی در پسش بازناید


که این صحنه ای بی روح روزآگین، آغشته دستان سربینست  


هزاران شب گذشت


و تیرگی را بامدادی نراند از ستیغ تکراراین زشت تصویر صد ساله


پریشانم و بغضم گلویم چون شحنه ای معذور دست می یازد


که باید لب فرو بندی،


نباید ناله سرداری!


چه شیرینی! چه فرهادی! شرنگ است این شب باره شبفام!


چه لیلایی! کجای این شبِ مجنون اهوراییست!


خدایا این شب دژخیم بی مایه،


که گه با ردا آید گهی با تاج،


نه هور است این!


دغل بازیست که خورشیدش برون آید به هر گاهی!


نه نورست این!


گناه شهوت زورست که افتاده بر بستر معصوم هرروزم!