اینان که درد را بر خانه ها تقسیم می کنند


و چهره های درهم شان را بر چشمهای معصوم کودکان تحمیل می کنند


اینان که حامیان سرخوش مرگ در کوچه های پر تلاطم آزادیند


لابد ندیده اند لبخندهای پر نشاط سبز


اینان که برجوخه های مرگ چنگ می زنند


لابد ندیده اند رقص نسیم را میان دستهای ما


آری! اینان که ذوب می شوند در سیاه شب


لابد ندیده اند به چشم خود گرمای آفتاب




من امشب بر تلاطمهای مواج سیه چشمت سفر کردم


گسیل برق چشمانت ولی انگار گسسته قایق مبهوت حیرانم


من امشب چون سرابی از تو می بینم


که بی پایان مرا تا شعر می خواند


بمان آنجا٬ نرو از من٬


که از شب چون سکوتی بر درخت عشق ریسه می بافم


بیا تا بوسه ای بر ابر ک احساس آویزم


بزار باران شویم با هم!


که بر بال گیسویت رویم با باد تا هر جا که باد اباد!


تقدیم به خون نشستگان


ای خون من داروی تو


فریاد من موسیقی تسکین تو،


ای دشنه ات بر قلب من


آرامشی بر قلب تو،


ای نعش در خون آغشته ام


یا جسم بر خاک آلوده ام


فرش جلال و جاه تو،


ای سرخ رگهای تنم


تصنیف جوی کوی تو،


باشد که پوسد جسم من


خاکی شود، خاشاک خار باغ تو،


این سبز سر یا سرخ زبان


بر باد بر گوشه ای از خشم تو،


این مغز و این سرو تنم


ارزانی مارهای بر دوش تو،


آسوده باش و خنده کن


لیک فردا روزی دیگر است


چون کاوگانی در رهند!


شب صد ساله



هراسانم به هر ضربی،


صدای کوبش پایی به چوبی سست می لرزاند تن نیم بند نازک دلگیر دستانم


و چشمانم به هر دخمه ای کوچک گمان و وهم دیو می دارد


هراسانم  به هر لرزیدن جنبنده ای کوچک


که شب چون زاغه ای متروک و بی جان است


و چون سحرگاهان برون آید٬ طلوعی در پسش بازناید


که این صحنه ای بی روح روزآگین، آغشته دستان سربینست  


هزاران شب گذشت


و تیرگی را بامدادی نراند از ستیغ تکراراین زشت تصویر صد ساله


پریشانم و بغضم گلویم چون شحنه ای معذور دست می یازد


که باید لب فرو بندی،


نباید ناله سرداری!


چه شیرینی! چه فرهادی! شرنگ است این شب باره شبفام!


چه لیلایی! کجای این شبِ مجنون اهوراییست!


خدایا این شب دژخیم بی مایه،


که گه با ردا آید گهی با تاج،


نه هور است این!


دغل بازیست که خورشیدش برون آید به هر گاهی!


نه نورست این!


گناه شهوت زورست که افتاده بر بستر معصوم هرروزم!


ندای ما


چه فرجامی هوس آلود


صباحان همشکلست و بی ریشه


نگاهی خفته و بی جان


زبان محبوسست و خونمرده


و آوای هراس آباد که می کوبد به سندانی سراسیمه


قدمها پسمانده است در راه


صدا خسته


و پژواکی که پوسیده در سینه


همه جا زنجیر بی ریشه


که می بافند بر تن رنجورهر ریشه


شگفتا! بر پهن سرد کوچه ها آبی روان را بر نمی تابند


 دریغا! گر نسیم نمدار ظهری آکنده از تصویر


  به بغض صد ساله مان را بر نمی تابند


ولی شبکامگان را خوب می دانم


که فردا رستن خورشید٬ به زیر دود و آهن و هیمه نتوانند پوشاندن


که این سبز جامگان خفته بر خون را نتوانند خواباندن


و چون سبز از سرخ شود خوب سیراب


نهیب دژخیم و یارانش، "ندای" ما نتوانند میراندن


عجب دارم که تا فردا سکوت شب فراگیرست!