چشمان بارانت


درونم خاکستری لبریز قلیان است


و لیکن نیستم شایسته طغیان این آتش


که این پیرتن را نخواهد کرد گلستان هجوم لشکرآتش


واگرچه سخت سردِ زمستان است


و می سوزد بدن ازخشکی سرما


تو بر کن شعله ای از مجمر این تن


که گرمایش تو را تا صبحدم هم آغوش است وهم عریان


و بگذار این استخوان سرد بی مقدار


شود هیمه، فروزاند شب یخمرده تنها


و بگذار این کرخت-سنگینِ سنگ آگین


بمانند شهابی در دلم تیر اندازد


تو این تب کرده را پندار که هذیان شبهای باران است


ولی این قلب می سوزد برای راحت چشمان بارانت


دیوارها



من به نفرین دیوارها مبتلا


تا چه کردم در پس این ماجرا


اینکه بیزارم از این دیوارها


اینکه می گویم چه دوراست این راهها


اینکه بازاست بازهم پنجره برسنگها


آسمان را که زندانی کرده اند


ماه راهم٬ ابرها هم همدستها


مرگ خورشید را چراغانی کرده اند


خانه را ممنوع بر عبور نورها


برسواران تکسوارشب شکن٬ بین چه پا کردند زنجیرها


این که می بینی تن است از جنس سنگ


همنشین و هممسلک دیوارها


این منم مغموم ضجر* این سالها


رو مرا آزاد کن ازاین ترسها


پر زدن آغاز کن بر بامها


جان رهان از فراز قابها


پاره کن هم جمود انجماد ابرها


من که مسخم برهفتاد رنگ اژدها


تو بریزان و بکوبان بنیادها



** واژه "ضجر" با "زجر" یکی نیست و در فرهنگ معین(ص 2181) با سه شکل مصدر لفظی، اسم مصدر و صفت آمده است.  معنی:تفته گردیدن از اندوه، تپیدن دل و یا اسم مصدری بیقراری، قلق واضطراب.



تنهایی


نگاهم کن چه سنگین بر قدمهایم


ببین سنگفرش کوچه می ساید به زیر بغض کفشانم


در این شب گلوگاه پر سایه


درندشتی تهی از آدم و خانه


مه آلوده


و وارفته به دالون تنهایی


نه مهتابی


نه شبتابی


صدای شب جیغ تن فرسا


و پروای سیاهیهای در پیشم


من اینجا خسته از رفتن


و در پس خس خس اشباح سرگردان


سرم سنگین از خواب ناکرده


گلویم خشک


و دستانم را ندانم بر کدامین شانه بگذارم


نه اینجا رفتنم جایز به این ره توی نا رفته


نه ماندن در میان اینهمه تشویش نادیده


نمی دانم که فریادم کدامین دوست می فهمد


در این تنهایی و راهی چنین  تاریک نمی خواهی مرا دیدن؟


نمی گیری سراغ من؟


که دستانم نه از ظلمت٬


که سستست از نادیدن گرمای دستانت...



شاعری


شاعری این نیست که بر سر منبر بفروشیم با گریه و آه


شاعری مردن نیست


شاعری لقبی نیست که به یغما ببریم


شاعری شغل شریفیست٬ نان ندارد هیچ


شاعری پر کردن جیب است از بخشیدن نان


شاعری پر کردن ظرف است به هر حالت و شکل


شاعری سخت است در این دوره زمان


***


شاعری ساختن قافیه نیست


شاعری باختن قافیه هاست


شاعری ساختن خاطره نیست


شاعری سوختن خاطرهاست



***


شاعری خیساندن شوقست بر برکه عشق


شاعری پیوستن پلک است بر پای حواسیلی بر باد


شاعری اینست که از بوته همسایه لبخندی بکنی


شاعری چیدن خاریست از تن آزرده یاس


شاعری خواندن غوکیست در مرداب


شاعری چنبره لاشخوریست بر مردار


شاعری حلزونیست که می تازد در بیشه برگ


شاعری شیهه گوریست گریزان از مرگ


شاعری کوچک کردن همه وسعتهاست


شاعری زندگی هر لحظه ای از زندگیست


صبح است٬ گلویی تازه کنم



دیر چندیست هوا مسموم است


شب پر از بی خوابی بوف


ریه ام می تپد از خاک غلیظی نمناک


نفسم حبس در شریانی مسلول


واژه زندگیم می گذرد در گذران


بوی حریقست کز تب کرده تنم می آید


من در این تَنگِ هوا پی یک تنگ بلور شب به شب می گردم


و سراغی نیست از گمشده ام


شاید افتاده براهی بر پس شب


چاره ای نیست! راه من می گذرد از وسط آدمها


می روم لابه لای اینهمه باروی بلند


شهر پر از باروت و فشنگ٬ پر ز فواره و رنگ


چاره ام نیست! من براهم مجبور


شفقیست از پس این منزل تار


تا فروماندن این جنگ و جدال


تا برون کردن تیره گیش با اجبار


چند صباحیست تحمل باید


گرچه سهو است ره نارفته


کوک کنم هجمه موسیقی ذهن


دل بر قفسی باز کنم


تا سَرِ مستِ سحر سر مست کنم


آب روانست٬ مشت کنم


صبح است٬ گلویی تازه کنم...