حکایت

مردی را علت پدید بیامد. طبیبی را مجالست بخواست و بشد. پس حال او ‌زار بدید و در میان نسخه ای نبشتندی. مرد به عطار خاستن خواست کردی و او نسخه بخواندی و در حال گریستی که این که فرمودی در هیچ دکان نباشد و تو از شدگانی. شیخ عطار این بگفتی و خرقه در آوردی و راه بادیه گرفتی (سالیان گذشت و شیخ از خود در بابِ حالت منتطق الطیر در وکردی). والمثل مرد را فسردگی مستولی گشت٬ کنجی خواست خود از میان به در کند. چون مقتل آمدی٬ جوانی بود شرزه و یاغی٬ ساعتی داشت تا چهل ربیع تمام کند. خویشان ایشان ناصر خسرو نامیدندی. چون به حال مرد نظاره می کردی٬ سنش چهل را تمام آمد. فالفور مقامات در او اثر کردی. متحول گشتی و عارف و شاعر شدی. دست در جبین کردی دوایِ علاج مرد را بخشودی. چون ماجرا سر آمدی٬ مرد سترگترینِ عطاری بنام ناصر اقامه کردی که تا به امروز بزرگترین باشد اندر نصفِ خاور.

(سوال: در مطب فوق شاعر چندتا غلط کرده؟ ۲ نمره)