آنسوی تپه ها !

 

 

من ندانم که در این طوق زمان پر سبکبار باشد یا وزن چنار،

پر به بادی برود همره باد، بر نَشیند با مردم پاک،

و نسوزد به چراغی محضر یار٬

وندارد سایه به خار، و نرقصد به مزمون تبر٬

داستان عجیبیست در این فصل بلند!

 

من ندانم که زمان سنگین است یا حواس هوس ماندن ما!

سایه هایی که به فردا نرسد، خاطراتی که بخشکد بر خاک،

پیکری کو برسد بر مسند هیچ، و بپوسد بر حادثه خلقت ما،

وفراموش کنند باور بودن ما٬

 داستان قریبیست در این شهر غریب!

 

من ندانم که روان سوی کدامین خانه دور بخچه شام محبت باید برد٬

پر کنیمش مشک به انبوه صفا٬

آب دهیم علف خشکیده ذهن٬

سنگ زنیم هیجان تقلای وجود٬

جامه گرم تفکربخریم، ساعت شماته عشق٬

که زمانیست بر این قالبِ خاک، سهل گردد غالب خاک!

داستان غریبیست در آن شهر قریب!