تنهایی


نگاهم کن چه سنگین بر قدمهایم


ببین سنگفرش کوچه می ساید به زیر بغض کفشانم


در این شب گلوگاه پر سایه


درندشتی تهی از آدم و خانه


مه آلوده


و وارفته به دالون تنهایی


نه مهتابی


نه شبتابی


صدای شب جیغ تن فرسا


و پروای سیاهیهای در پیشم


من اینجا خسته از رفتن


و در پس خس خس اشباح سرگردان


سرم سنگین از خواب ناکرده


گلویم خشک


و دستانم را ندانم بر کدامین شانه بگذارم


نه اینجا رفتنم جایز به این ره توی نا رفته


نه ماندن در میان اینهمه تشویش نادیده


نمی دانم که فریادم کدامین دوست می فهمد


در این تنهایی و راهی چنین  تاریک نمی خواهی مرا دیدن؟


نمی گیری سراغ من؟


که دستانم نه از ظلمت٬


که سستست از نادیدن گرمای دستانت...