ندای ما


چه فرجامی هوس آلود


صباحان همشکلست و بی ریشه


نگاهی خفته و بی جان


زبان محبوسست و خونمرده


و آوای هراس آباد که می کوبد به سندانی سراسیمه


قدمها پسمانده است در راه


صدا خسته


و پژواکی که پوسیده در سینه


همه جا زنجیر بی ریشه


که می بافند بر تن رنجورهر ریشه


شگفتا! بر پهن سرد کوچه ها آبی روان را بر نمی تابند


 دریغا! گر نسیم نمدار ظهری آکنده از تصویر


  به بغض صد ساله مان را بر نمی تابند


ولی شبکامگان را خوب می دانم


که فردا رستن خورشید٬ به زیر دود و آهن و هیمه نتوانند پوشاندن


که این سبز جامگان خفته بر خون را نتوانند خواباندن


و چون سبز از سرخ شود خوب سیراب


نهیب دژخیم و یارانش، "ندای" ما نتوانند میراندن


عجب دارم که تا فردا سکوت شب فراگیرست!