درونم خاکستری لبریز قلیان است
و لیکن نیستم شایسته طغیان این آتش
که این پیرتن را نخواهد کرد گلستان هجوم لشکرآتش
واگرچه سخت سردِ زمستان است
و می سوزد بدن ازخشکی سرما
تو بر کن شعله ای از مجمر این تن
که گرمایش تو را تا صبحدم هم آغوش است وهم عریان
و بگذار این استخوان سرد بی مقدار
شود هیمه، فروزاند شب یخمرده تنها
و بگذار این کرخت-سنگینِ سنگ آگین
بمانند شهابی در دلم تیر اندازد
تو این تب کرده را پندار که هذیان شبهای باران است
ولی این قلب می سوزد برای راحت چشمان بارانت