ساز باران


سرزمینم به بلندای دشتیست که در آن آغوش قناری جاریست!


ریه ها همه از دریا پر٬


بوی شعرش همه از شببو تَر٬


سایه خورشید به حقیقت مایل٬


برگ مو رقص به آوازِ نسیمی دارد که پرواز دو صد چلچله آنجا باقیست!


خاکِ من٬ باغیست که از حنجره اش گل پیچک پیداست!


و لطافت پنجه خار گلِ رز را مانَد٬


باغِ من را رازیست که ازشب به سحر می خوانَد با دانه لبریزِ حریصِ رویش!


وطنم٬


موطنِ آن شاخه پر پیچست که از فرط تعالی خشکیده حجم تفریطِ وجودش از واژه٬


آفتابم به زمانی روید که حواس شنها٬ به صدای موجی فراّر!


من از بارانِ حریقی گفتم که وجودش به تمنای شبی خواهد رفت٬


و شعور از همه پایانش ساریست!

بازم شعر

فعلا تو نخ شعرم.


باز به اقیانوس چمهایت به گل نشسته ام٬


به بیشه زار مژگانت راه گم کرده ام٬


به شوره زار اشگهایت طاقت بریده ام٬


به کویر پیشانیت سراب پویه کرده ام٬


به آتشفشان قلبت سوختن آغازکرده ام٬


به سیاهِ کمندت پرواز فراموش کرده ام٬


به افسون نفسهایت در خواب گشته ام٬


باز به چشمانت نوبت رسید٬ وای انگار فراموش کرده ام.