...

 

عشق از شرار راهی در هزل عاشقان شد

 

گاهی سر نگاهی بر فرق عاشقان شد

 

عاشق زجور یاران هرروز مویه داری

 

                          زاری کن که آتش برروی عاشقان شد

 

درد من و سلامم دوشینه شب به در شد

 

                           ساغر به کف روان و عشقم ز سر به در شد

 

این خط بر نخواندی جز ساحر سمایی

 

                            بی شک هر که خواندش بر فرق آسمان شد

 

بحر صدای آندوست بر پیمانه ای نگنجد

 

                            این شعر را بسوزان٬ هوشت ز سر بدر شد

 

ساز باران

 

سرزمینم به سفیدِ کوهیست که در آن باد سیاهی جاریست!
سرزمینم در جفای ابریست که سایه خود را دزدید، از روان برکه!

مردمش تبدار،
مردمش هذیان بهاران دارند،
مردمش رقص به پاشویه باران دارند،
مردمش فقرداروی محبت دارند،

آسمانِ دشتش، بوی رعدش، عطر برقش خالیست،
آسمان آنجا، حلقه کرکس، پیشکش نو عروس دریاست،
آسمان آنجا، جشن مرداب و غروب و صحراست،
آسمان آنجا، هجرت تصویر از شروع فرداست،

شهر من اینجا، وسعتش خالیست!
حجمش از شب پر،
بوف نادانی، لبِ بام ایمان،
زوزه تزویر، نردبانی لرزان،
رقصِ تاکی تنها، تازیانه باران،
قتل عام پاییز، جنبش سبزه،
ضربه سرما، رویش فریاد،
خفقان خورشید، ته خط دریا،

شهر من تا نهایت تنهاست!
همه در سوگ سکوتی از لحظه،
جای پایان شدن یک ساقه،
نعش یک شبپره بر شمشاد،
پتک شبنم به گل لاله،
چک چکِ موسیقی مرگِ بوته،
ضجه زردِ علف با سبزه،
حجله سرخ گلی بر آبی یک برکه،
(ادامه دارد...)

ساز باران


سرزمینم به بلندای دشتیست که در آن آغوش قناری جاریست!


ریه ها همه از دریا پر٬


بوی شعرش همه از شببو تَر٬


سایه خورشید به حقیقت مایل٬


برگ مو رقص به آوازِ نسیمی دارد که پرواز دو صد چلچله آنجا باقیست!


خاکِ من٬ باغیست که از حنجره اش گل پیچک پیداست!


و لطافت پنجه خار گلِ رز را مانَد٬


باغِ من را رازیست که ازشب به سحر می خوانَد با دانه لبریزِ حریصِ رویش!


وطنم٬


موطنِ آن شاخه پر پیچست که از فرط تعالی خشکیده حجم تفریطِ وجودش از واژه٬


آفتابم به زمانی روید که حواس شنها٬ به صدای موجی فراّر!


من از بارانِ حریقی گفتم که وجودش به تمنای شبی خواهد رفت٬


و شعور از همه پایانش ساریست!

بازم شعر

فعلا تو نخ شعرم.


باز به اقیانوس چمهایت به گل نشسته ام٬


به بیشه زار مژگانت راه گم کرده ام٬


به شوره زار اشگهایت طاقت بریده ام٬


به کویر پیشانیت سراب پویه کرده ام٬


به آتشفشان قلبت سوختن آغازکرده ام٬


به سیاهِ کمندت پرواز فراموش کرده ام٬


به افسون نفسهایت در خواب گشته ام٬


باز به چشمانت نوبت رسید٬ وای انگار فراموش کرده ام.

آدم باش!

چه فرشتگانی پنداری٬ ابلیسیانند به قالب حور


چه لاهوتیان٬ ناسوتیان به غالب نار


از این پس نه با ابلیس باش که می سوزی از این دایره سرخ


نه با فرشتگان٬ که تاب عشق را برنتابند هرگز


آدم باش٬ حوایت به دورترین افق خواهد برد٬


به روضه عشق٬


به نور٬


به ...